تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
و غافلی که مرکز کائنات و آن هیچ مطلق که همه رویها و وجوه عاشقانه به سمت اوست خود تویی و ما در حقیقت ، با فرافکنی هایمان ، در هر عشق مجازی ، و واقعی و شبه حقیقی ، به یقین برخود عشق می ورزیم
تو خود اسرار نهانی
تو سرمنزل مقصود و کلید واژه تمامی رمز و راز جهان هستی ، هستی
تو خود باغ بهشتی
این خود تویی که هر آنچه خوبی و بهترین ها ست برای خود توست و خود خالق هر آنچه لایق ما است هستیم
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
واین تویی که در سطح سه آگاهی و در عمق تضادهای خوب و بد و زشت و زیبا و کم وزیاد و رابطه علت و معلولی پا به عرصه و جود نهاده ای و از رهگذر همین ها است که می توانیم از این تضاد ها به در آمده و به توحید حقیقی ملحق گردیم
به تو سوگند
قسم به خودت که قسم به اشرف مخلوقات و عزیزترین قسمهاست
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
با آگاهی به خود خدایی خودت است که دیگر چشم و گوشت به اسرار باز می گردد و از خواب غفلت بیدار شده وبه جایگاه رفیع اشرف مخلوقات و خود خداییتدست می یابی
نه که جُزئی
و خود را در کثرت ظاهری نهفته در فلسفه خلقت ، جزء و کوچک و بی ارتباط با سایر پدیده های جهان هستی ندانسته و ندیده و عظمت و بزرگی حقیقی خود را از جایگاه خود خدایی و وحدت نهفته درپس این کثرت ظاهری خلایق دریابید
نه که چون آب در اندام سَبوئی
و به این دلیل که روح الهی تو در جایگاه تن قرار یافته آن را محدود و خرد و جزء محسوب نکرده و با ذهنیت اسارت در تن ، و تعلقات و پایبندی ها ومحدودیت های مربوطه خود را عاجز از رشد و تعالی ، و رهایی و نیل به غایت محسوب نکرده و بدانیم که با تعادل رسیدنمان در این نشئه نیز همچو مرغان سبک بال ، بر فرازیم
تو خود اویی بخود آی
تو در جایگاه وحدت در کثرت و بر اساس ثم نفخت فیه من روحی (َنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی)خود اویی و خدایی ،گر به خود آیی ، به خدایی رسی ،( من عرف نفسه فقد عرف ربه )
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
و با آگاهی به این مهم دیگر ارزان فروشی نکرده و قدر خود را بدان و به هر راه گم کرده کنج عزلت نشسته متروک غریبه ای که چون به غایت نرسیده است منزلش همچو خانه متروکه ای بیش نیست ، دست یاری دراز نکرده و خود حقیقی عمق درون خود را دریابید
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و در این حالت است که نور وجودت را تماماً در می یابی و به دنبال چیز دیگری به جز این حقیقت ، به هر جایی سرگردان نمی گردید
و گلِ وصل بـچیـنی
و به وصال معشوق حقیقی رسیده و با فنای فی الله بقای با او را حقیقتاً دریابید (إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ)
مولانا جلال الدین رومی بلخی