کیمیای آگاهی

اسطوره دیمیتر

تعداد بازدید : 647 تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۵/۲۷

دیمیتر ایزدبانوی مادر و غلات

ایزدبانو دیمیتر ، فقط یک دختر داشت به نام پرسفون (پروسرپینه یا پروزرپینه)به معنی دوشیزه بهاران. دیمیتر آن دختر را از دست داد و در اندوه گران از دست دادن وی هدیه اش را از زمین دریغ داشت و به همین سبب بود زمین را به صحرایی خشک تبدیل کرد. زمین سبز و پر گل و گیاه را یخ فرا گرفت و بی جان رها شد ، زیرا پرسفون ناپدید شده بود. فرمانروا و خداوندگار دنیای زیرین ، شهریار مردگانِ از شمار بیرون یعنی هادس آن دختر را وقتی که در برابر شکوفه شگفت انگیز و فوق العاده زیبای گل نرگس مفتون و فریفته ایستاده و از همراهان خویش جدا مانده بود بربود و با خود به دنیای زیرین برد. خدای آن دنیا که در کالسکه اش که اسبی به سیاهی قیر آنرا می کشید ، نشسته بود، از میان شکافی که در زمین پدیدار شده بود بالا آمد، دست دختر را بگرفت و در کنار خود نشاند. او دختر را با چشمانی گریان و اشک ریزان با خود به زیر زمین برد. تپه ها صدای گریه اش را در فضا پخش کردند، و مادرش در ژرفای دریاها صدای گریه اش را به گوش شنید. مادر در جست و جوی دختر همچون پرنده ای بر فراز دریا و زمین به حرکت در آمد. اما هیچ کس حقیقت ماجرا را با وی در میان نگذاشت ،‹‹نه آدمیان و نه خدایان و نه پیام رسانان قابل اعتمادش ازپرندگان و مرغان›› . دیمیتر نُه روز سرگردان گشت و در تمام این مدت نه غذای بهشتی خورد و نه شراب شیرین نوشید. سرانجام به آفتاب رسید و او بود که تمامی ماجرا را با وی گفت :پرسفون به دنیای زیرین رفته بود و در میان مردگان سایه وش می زیست.

آن گاه اندوهی گران بر دل دیمیتر نشست، کوه المپ را ترک کرد و در زمین خانه گزید، اما خود را به چنان هیئتی مبدّل ساخت که هیچ کس او را نمی شناخت. این الهه در طول سرگشتگی و گشت و گذار یک تنه اش به ایلوسیس رسید و در کنار جاده ای زیر دیواری نشست. او زنی سالخورده را می نمود، یعنی از آن زنان سالخورده ای که در خانه های بزرگ از کودکان پرستاری یا از انبار آذوقه خانه مراقبت می کنند. چهار دوشیزه زیباروی که خواهر بودند و می رفتند که از چاه آب بیاورند او را دیدند و از او پرسیدند آنجا چه می کند. او به آنها پاسخ داد که از دست دزدان دریایی گریخته است، زیرا می خواستند او را به عنوان برده بفروشند و در این دیار هیچ دوست و آشنایی ندارد که برای یاری خواستن به آنها پناه ببرد. آنها به او گفتند که همه خانه های شهر مقدمش را گرامی خواهند داشت اما آنها صلاح می دانند او را به خانه خودشان ببرند، البته اگر منتظر بماند تا آنها بروند و از مادرشان اجازه بگیرند. دیمیتر سر را به عنوان رضایت به زیر افکند و سکوت اختیار کرد و دختران پس از آنکه کوزه های درخشانشان را از آب پر کردند ، شتابان راهی خانه شدند. مادر آنها که متانیرا نام داشت، امر کرد بی درنگ باز گردند و از آن بیگانه دعوت کنند تا به خانه آنها بیاید. چون دخترکان شتابان باز گشتند آن الهه بزرگوار را هنوز نشسته یافتند که سراپای خود را جامه ای سیاه پوشانده بود. پیر زن به دنبال آنها روان شد و هنگامی که گام در آستانه تالاری گذاشت که مادر دختران در آنجا نشسته و پسر کوچکش را در کنار گرفته بود، پرتو نور الهی در راهرو درخشید و ترسی توأم با احترام در دل متانیرا افتاد.

آن زن به دیمیتر گفت بنشیند و بعد خود شراب چون عسل شیرین را به وی داد،ولی پیر زن حاضر نشد آنرا بنوشد.و در عوض درخواست کرد که شربتی همراه با عرق نعنا برایش بیاورند که شربتی بود که در فصل درو و برداشت محصول دل درو کنندگان را خنک می کرد، و حتی در ایلوسیس به پرستندگان هم می دادند. چون دیمیتر با نوشیدن آن شربت سبکدل شد، کودک را برداشت و در آغوش عطر آگین خود گرفت، که دل مادر از این کار وی شادمان شد. بدین سان دیمیتر از دموفئون که متانیرا برای سلوس دانا زاده بود پرستاری کرد. آن کودک همچون یک خدای جوان به بار آمد و رشد کرد، زیرا دیمیتر هر روز او را با غذای بهشتی می داد و شب هنگام او را به درون آتش فروزان می گذاشت و به این وسیله می خواست آن پسرک جوانی جاودان بیابد.

اما مادر کودک از چیزی ناراحت بود و به همین خاطر یک شب به پاسداری نشست و چون کودک را درون آتش دید از فرط وحشت فریاد کشید. الهه نیز از این کار مادر خشمگین شد و کودک را برداشت و به زمین افکند. او می خواست با این کار خود کودک را از پیری و مرگ برهاند، ولی این خواسته تحقق نیافت. با وجود این چون کودک مدتی را در آغوش دیمیتر خوابیده بود، تا زنده بود حرمت می یافت.

آن گاه الهه خدا بودن خویش را نشان داد. زیبایی او را در بر گرفت و بوی عطر از هر سو به مشام رسید و چهره اش آنچنان درخشندگی یافت که خانه غرق در نور شد. آنگاه به متانیرای شگفت زده گفت که او دیمبتر است. آنها باید پرستشگاهی برای او بنا کنند و به این شیوه از او دلجویی کنند و از لطف و احساسات قلبی او بهره مند شوند.

بدین سان دیمیتر آنها را ترک گفت و متانیرا که قدرت سخن گفتن را از دست داده بود بر زمین افتاد و از شدت ترس به خود لرزید. چون بامداد شد ماجرا را به آگاهی سلوس رساندند. سلوس مردم را نزد خود فراخواند و فرمان الهه را برایشان بازگو کرد. آنها با رضایت خاطر دست به کار شدند تا پرستشگاهی برای آن الهه بنا کنند. چون کار ساختن پرستشگاه به پایان رسید دیمیتر به آنجا آمد و در آن مأوا گرفت. تنها، دور از خدایان المپ نشین و در آرزوی دیدار دخترش.

آن سال برای آدمیان سراسر جهان سالی شوم و هولناک و آزار دهنده بود. هیچ گیاهی نرویید، و به نظر می رسید که نوع بشر باید از قحطی بمیرد. سرانجام زئوس دریافت که خود باید سررشته امور را به دست بگیرد. او خدایان را فرا خواند و آنها را به نزد دیمیتر برای دلجویی فرستاد تا بکوشند خشم را از دل وی بیرون افکنند. امّا دیمیتر به سخنانشان گوش نداد و گفت تا دخترش را نبیند نمی گذارد زمین بر و بار دهد. آنگاه زئوس به هرمس دستور داد تا به دنیای زیرین برود و به فرمانروای آنجا بگوید تا اجازه بدهد تا عروسش ، نزد دیمیتر بازگردد.

هرمس آن دو را در کنار یکدیگر یافت، پرسفون اندوهگین و سر در گریبان و ناسازگار، زیرا در غم دیدار مادر دلتنگ و بی قرار شده بود. پرسفون چون صدای هرمس را شنید سر برداشت و شادمانه به پاخاست، مشتاق رفتن. شوهرش می دانست که باید از فرمان زئوس اطاعت کند و آن زن را بالای زمین بفرستد، امّا هنگامی که او را ترک می کرد از وی خواست تا دانه ای انار بخورد، چون می دانست که اگر دختر چنین کند ناچار است به سویش باز گردد.

وی کالسکه زرّینش را آماده کرد و هرمس افسار اسبان را در دست گرفت و اسبان سیاه را یکراست به سوی پرستشگاهی راند که دیمیتر در آن مسکن داشت. دیمیتر برای دیدار دخترش مانند یک پری که در کوهستانها می دود به سرعت از جای خود پرید و دوید. پرسفون خود را در آغوش مادر افکند و مادر نیز او را سخت به سینه فشرد. آنها سراسر روز در کنار هم نشستند و درباره ماجراهایی که بر هم گذشته بود سخن گفتند، و چون دیمیتر موضوع خوردن دانه انار را شنید اندوهگین شد زیرا می دانست که در اینصورت نمیتواند دخترش را تماما نزد خود نگاه دارد.

سپس زئوس پیام رسان دیگری را نزد او فرستاد که شخصیتی بزرگ بود، یعنی مادر بزرگوار خودش را به نام رئا که از سالخورده ترین خدایان بود. آن زن بی درنگ برخاست و از کوه المپ به سوی زمین خشک و بی باروبر فرود آمد و چون بر در سرای پرستشگاه رسید با دیمیتر سخن گفت:
بیا دخترم،زیرا زئوس دوراندیش به تو امر می کند که یک بار دیگر به تالار خدایان بازگرد،که در آنجا حرمت خواهی یافت و در آنجا به خواسته ات،که دیدار دخترت است ،خواهی رسید و اندوه را از دل خواهی داد. در پایان هر سال که زمستان تلخ سپری می شود. زیرا او فقط یک سوم سال را در سرزمین تیرگی ها می گذراند و بقیه را نزد تو می گذراند، نزد تو و دیگر جاودانان دلشاد . اکنون آرام باش انسانها را زندگی ببخش که زندگی را فقط تو می توانی ببخشی ...

دیمیتر دست رد به سینه اش نزد، هرچند که چهار ماه دوری از دخترش در هر سال و رفتن دخترش به دنیای مردگان زیاد آرامش بخش نبود. امّا زنی مهربان بود، و انسانها همیشه از وی به عنوان ‹‹الهه مادر›› یاد می کنند. او از ویرانی و خشکسالی که خود به بار آورده بود متأسف بود. او یک بار دیگر کشتزار ها را با میوه های فراوان و دنیا را با گل و گیاه و سبزه آباد و درخشان کرد.او حتی به دیدار شاهزادگان الوزیس رفت که پرستشگاهش را بنا کرده بودند، و یکی از آنها را، به نام تریپتولموس، به عنوان سفیر خویش نزد انسانها برگزید و به آنها یاد داد که چگونه غلّه را بکارند و به بار بیاورند. دیمیتر در مجاورت پرستش خدایان و ایزدبانوان و در راس آنها ، زئوس ، دین و آیین و کیش اسرار ایلوسین را بنیان نهاد ،  اسراری که هیچ یک از متدینان آن ، اجازه افشای اسرار و تعالیم و اعمال آن را نداشتنذ و ایشان با فراگرفتن مراسم دینی حیرت انگیز آن و شرکت در مراسم آن و انجامش با شور و لذت و بدون ترس از مرگ ، زندگی کردن را فرا می گرفتند.



اشتراک در شبکه های اجتماعی

ارسال دیدگاه


طراحی و اجرا : 01WEB